به گزارش “دانشجوآزاد”؛ مشخص بود که بغض در میان راهروی گلویش قدم میزند و او سعی در کنترلش دارد.نفس عمیقی کشید و گفت: «دلم برای روستا خیلی تنگ شده،من نصف روحمو، نصف قلبمو تو روستا جا گذاشتم.»
گفتم:« خب بیا بریم دوباره »گفت:«نمی تونم» و کلی برنامه ردیف کرد که نشان می داد وقتش حسابی پر است گفتم:« حیفه، بچه های روستا هم خیلی دوستت دارن،بیا» سرش رو به شیشه ی اتوبوس تکیه داد و چشم دوخت به غروب و گفت:«نمی تونم…….لیاقت ندارم»
دلم برایش می سوخت چون می دانستم عاشقانه به جهادی می آمد. چون می دانستم تمام تلاشش را برای بچه های روستا به کار می گیرد.دلم برای او و همه ی کسانی که می پرسند«کی می روید!؟!» می سوخت.
بحث را عوض کردم که روحیه اش عوض شود،برای بقیه ی حرف هایم می خندید اما با بغضی تلخ.روزهای بعد هم چند تایی از رفقا با همین حال خراب از رفتنمان پرسیدند و چشمانشان آرام خیس شد از نپیوستن به کاروان جهادی.
درک این حال و هوا برای کسانی میسر است که لذت لحظات جهادی را چشیده باشند.لذت خاکی شدن لباس هایمان….لذت صداقت بی حد بچه ها….لذت آفتاب سوختگی ….لذت استخوان دردهای شدید….لذت گرسنگی های زیاد….لذت خنده های بی بهانه….لذت مناجات های دسته جمعی…اگر کسی این همه زیبایی را درک کرده باشد و حالا به هر دلیلی از حضور محروم شود،حق دارد آرام آرام اشک بریزد و بگوید«بچه ها التماس دعا» و اوجش می شود نگاه خسته ای که تهش رسید به این بیت؛
این دست های ساده و خالی دخیلتان / ما را فقط به رسم رفاقت دعا کنید
نویسنده: جهادگر گمنام