به گزارش “دانشجو آزاد” به نقل از دانشجو خبر:یادداشت دانشجویی – اونجوری نباش، اینجوری باش!
یکی از قلمبه ترین خاطرات دانشجوییم، مربوط می شه به سه سال پیش، یه دوستی داشتم توی کلاسمون، دکترای پَخمگی رو داشت! آدم دُگمی بود. مثل یه رباط، اصلاً انعطاف منعطاف حالیش نبود. ینی پای علف هرز، کودِ مونده می ریختید. اثرش بیشتر بود از سر و کله زدن با این موجود عجیب. از ویژگی های بارزش این بود که در هر شرایطی – چه خوب، چه بد – چیزی به نام “عکس العمل” در مغزش تعریف نشده بود. همیشه تسلیم شرایط بود. خلاصه از اوجایی که خیلی این دوستم رو دوس داشتم و اذیتش می کردم و دوس دارم با دوستتون که دوست داره با دوست من دوست بشه، دوست بشم، یه بار برگشتم بهش گفتم: “آخه کُلنگ! این چه زندگی ایه نکبت باریه که برا خودت درست کردی؟! بابا یه فکری، مشورتی، تغییری، چیزی. اینجوری که نمیشه!!!” اونم یه بادی به غَبغَب انداخت و گفت: “ببین منو! بیخودی جوش میزنی. هیچ چیزی تغییر نمیکنه. من و تو فرزند جبر شرایط و زمونه ایم!” اینو که گفت، خداییش رفتم تو فکر. کمی سرمو خاروندم و یه نیگا از سر تا پاش انداختم. این حرفا ازش بعید به نظر می رسید. لامصب جملش عمیق بود و پیچیده. خواستم بزنم رو شونشو و مثلاً وانمود کنم که متوجه شدم چی گفته، که یویهو منظورشو فهمیدم. حالت آدمای جدی رو به خودم گرفتم و بهش گفتم: “ببینم پروفسور! تو میخای این حرفا رو بزنی، به کجات رجوع می کنی؟! بگو ما هم به همونجا رجوع کنیم!” خندید و پیروزمندانه نفس عمیقی کشید. فهمیدم منظورشو. می خواست بگه که هرچی بدبختی رو سرمون می ریزه، باید بشینیم و بمیریم!
از اونجایی که رفاقت شدید، معادلات معاشرت رو هم عوض می کنه، منم به جای دمت گرم، با کف دست محکم خوابوندم پس گردنش! به همین سادگی. به همین خوشمزگی، دوست عامل رشد دوستش میشه. و خداروشکر، انگار اون پس گردنیه رو واقعا با نیت خیر زده بودم. آخه بعدش کلی خندیدم. بیچاره کُپ کرده بود. بعدها همش ازم تشکر می کرد. یادمه یه روزی بهم گفت: “من هرچی دارم از اون پس گردنیه تو دارم”، الان سه سال از اون خاطره گذشته. یادش بخیر. چه صدایی داد! خخخخخ…
انتهای پیام/س