به گزارش “دانشجوآزاد” :بعد از تابستان سال ۹۴ که اردوی جهادی شرکت داشتم مشتاقانه منتظر بودم برای عید نوروز ۹۵ هم در این اردو شرکت کنم. زمانی که با من تماس گرفتن تا در اردو شرکت کنم بسیار خوشحال بودم. روز قبل از اعزام همه در حوزه بسیج دانشجویی جمع شدیم، بچه های قدیمی رو دیدم با هم احوال پرسی می کردیم، البته خیلی از بچه ها جدید بودن و این اتفاق خوب بود. از یک روحانی دعوت شده بود تا برای جهادگران صحبت کند از بیانات مقام معظم رهبری میگفت و از درد دل های بچه های جهادی.
فردای آن روز حرکت کردیم نسبت به تابستون هوا خنک تر شده بود و سرسبزی بیشتری به چشم میخورد. دوستان به شدت تلاش می کردن تا ما با آسودگی خاطر به مقصد برسیم پس از چندین ساعت نسبتا طولانی به مدرسه ای رسیدیم که محل سکونت ما بود از استقبال بچه های رمشک تا خوشامدگویی بچه های پیش قراول، یاد خاطرات گذشته افتادم تمام روزهای اردوی قبل برایم تداعی شده بود به مانند پارسال در قسمت آموزشی به فعالیت پرداختم روز اولی که به روستا رفتم چهره خیلی ها برایم آشنا بود تقریبا همه ی بچه های روستا اسم من رو بلد بودن من هم تک و توکی اسم بچه ها رو یادم بود.
یکی از بچه های روستا به محض دیدن من دوان دوان به سمت خانه اش رفت و دفترچه ای برای من آورد، دفترچه ای که سال گذشته برایش خاطره ای نوشته بودم، وقتی که دفتر رو دیدم که مثل روز اولش نو بود اشک در چشمانم حلقه زد. اما قضیه چیز دیگری بود در پایان متنی که برای آن بچه نوشته بودم به او قول داده بودم که اردوی بعدی من آمدم به او یک توپ جایزه بدهم. مسئله ای که بود وقتی به بچه های روستا قولی می دهی باید حتما انجامش بدی. خب من توپم کجا بود اونجا آخه کف دستانم رو که بو نکرده بودم این بچه دفترچه رو نگه می داره یا اینکه یادش میمونه چی براش نوشتم آخه سواد نداشت وقتی که متن رو برایش می نوشتم می گفت برایم بخون.
فکری به ذهنم زد که کاری کنم هم بچه ناراحت نشه هم به هرحال من بدقول نشم بهش گفتم اگه تونستی بگی من چی برات نوشتم توپ رو بهت می دم و اگر نتونستی صبر میکنیم تا هر وقت تونستی.
به محض گفتن این حرف کلمه به کلمه متن رو برایم خوند انگار که خودش این متن رو نوشته من که مبهوت مونده بودم چه طور تمام کلمات رو یادشه حتی کلماتی مانند: را، با و … که بین جملات بود می گفت. از خانواده اش جویا شدم که چه جوری این متن رو می خونه حفظ کرده چه کسی کمکش کرده،جوابی که شندیم هنوز که هنوزه بر بدنم لرزه می اندازه کودک از تابستان تا عید خوندن و نوشتن رو یاد گرفته بود که خودش این متن رو بخونه واقعا عشقی که بچه های جهادی در روستا ها گذاشتن این هست. کودک بی سواد در طی شش ماه با سواد بشه.
بحث اصلی توپ بود از چند مغازه ای جویا شدم اما نتونستم توپ رو جور کنم فکری به سرم زد،بدون اجازه از مسوول آموزشی و فرمانده اردو یک توپ از داخل وسایلی که از کرمان آورده بودیم برداشتم باد کردم و به پسرک روستا دادم چند باری هم بحث گم شدن یک توپ بود اما همیشه من با یک ترفند بحث رو عوض میکردم خداوند ما رو ببخشد و از فرمانده حلالیت می خواهم.
نویسنده:جهادگر
انتهای پیام/