به گزارش “دانشجو آزاد“؛ از شیراز تا رسیدیم کرمان له(نابود) به معنای تمام شدم، ولی آخر رسیدیم. اتوبوس شیراز-کرمان هر صبح ۹:۳۰ و اتوبوس کرمان-شیراز هر شب ۹:۳۰حرکت داشت. از ساعت حرکتش خوشم اومد، ترمینال کرمان مثل شیراز زیاد خوب نبود اما بدم نبود. ترمینال توی کمربندی قرار داره. به همین دلیل مرتضی می گفت نمیشه بری از بیرون تاکسی بگیری، محض (به خاطر)همین جریانو، شیش هزارتومن مرحمت نمودیم به تاکسی دار کرمان.تازه با این وجود توی دانشگاه باهنر هم نیومد.
دانشگاه شهید باهنر زیاد از دانشگاه شیراز کوچکتر نیست، امکاناتش هم بد نیست.اتاق بسیج نزدیک در غربی دانشگاه است، یه ساختمون مربع شکل با یه حال مانند در میان و چندتا اتاق در دور و اطرافش به شکل حوزه های علمیه، چون بسیج بیشترین شباهت را به حوزه های علمیه داره یا می خواد داشته باشه. به همین خاطر بهشون میگن آخوندای نظامی. توی هسته مرکزی بسیج باهنر آدمای گلی حضور دارن که از اون میان دو تاشون شیرازین. یکی بچه صدرا یکی هم بچه عادلو.بقیه هم از جمله رئیس کاروان به نام نصیری از بچه های نیریز فارس است که آهنگ گوشیش با، کربلا، پر کشیدم سمت تو، شروع میشه.چون خیلی زنگ خورش زیاده آهنگشو حفظ شدم. بعد از ظهر رو با یه والیبال نشسته که خیلی بین خودشون معروفه شروع کردیم، خوب بود حال داد هرچند ما هر دوتا بازی رو باختیم ولی بد نبود.
شب اول ساختمان مرکزی بسیج دانشجویی:
غروب آفتاب نزدیک بود و باید برای نماز آماده می شدیم.هنوز تصمیم نگرفته بودیم که مسجد بریم یا نه که گفتند همین جا نماز جماعت می خونیم. نماز رو به امامت آقای نصیری خوندیم. سرعت کمی داشت توی رکوع و سجود، توی تلفظ حروف عربی تمام تلاش خودش رو می کرد که درست و کامل ادا کنه. بعد از نماز اعلام کردند که قراره آقای عارفی بیاد برای سخنرانی و جلسه تجمیعی ؛به همین دلیل بعد از نماز لباس رسمی پوشیدیم و منتظر اومدن حاج آقا شدیم.
آیت الله عارفی استاد دانشگاه باهنر و نماینده ولی فقیه در دانشگاه علوم پزشکی کرمان بود.از نظر علمی آدم پری به نظر می رسید. تا ساعت یازده ربع کم، صحبت از پیام و پیام رسان می کرد، خسته شدم ولی مجبور به گوش کردن بودم. در حین صحبتهای حاجی آقا گشنگی واقعا اذیت میکرد به همین خاطر بعد از تموم شدن مراسم به اوج خودش رسید وداشتیم از گشنگی هلاک میشدیم.مسئولین چون خبر داشتن نون اضافی همراه غذا بود و این امیدوار کننده بود با یه سوسیس بندری خوب برای خواب آماده شدیم.
هوای مرکز بسیج مطبوع و خوب بود. شب رو تو یکی از اتاقا خوابیدم. محیط بسته اتاق با اون توری های محافظتی پنجره و فایل های مختلف مثل یه سلول انفرادی شده بود. پتو زیاد بود به همین دلیل یکی برای زیر پا و یکی هم برای انداختن روم برداشتم.از بس که که خسته بودم نفهمیدم کی صبح شد.
ساعت پنج برای نماز صبح بیدار شدیم. هوای کرمان تو این ساعت خیلی خوب بود ؛عالی در حد صبح های شیراز. صبح باید زود حرکت می کردیم ساعت شش و نیم تمام وسایل رو سوار اتوبوس ۵۲ نفره کردیم. خیلی وسایل داشتن واقعا زیاد بود. توی راه هر چی به قلعه گنج که یکی از شهرستان های استان کرمان هست نزدیک می شدیم واقعا گرما حس می شد.آب لولهها داغ بود. شش ساعت تا قلعه گنج راه بود. تا رسیدیم من که زیاد اذیت شدم. بچه ها هم از قیافه هاشون برمیومد که اذیت شدن. از قلعه گنج جلوتر دیگه اتوبوس نمیره ولی یه سری مینی بوس ها وجود داره برای رفتن. نماز رو توی مسجدی که نماز جمعه قلعه گنج برگزار میشه خوندیم.از محیط مسجد معلوم بود که توسط سپاه ساخته شده مخصوص از عکسهای شهدا که دورتادور مسجد رو پر کرده بود.
غذا رو نزدیک یه میدون به نام میدان فاطمه زهرا (س) خوردیم. تا مسجد حدود یه کورس راه بود و توی اون گرما راه رفتن خیلی سخت بود ولی بهتر از شکم گشنه موندن بود.غذا خوب بود.پلو مرغ با دوغ. محسن یه لیوان دوغ رو هم حواسش نبود پخش کرد روی میز. چون غذا شور بود زیاد آب می کشید.
از قلعه گنج تا رمشک با ماشین بنز و اون هوای بد و این جاده بد همه اینا دست به دست هم داد و این راه رو توی سه ساعت اومدیم از ۲ تا ۵ بعد از ظهر. حساب بکن ۱۵ نفر آدم توی صحرای برهوت، گرما، سرعت کم، خسته، توی یه مینیبوس ؛چی میشه حالت خفگی بهت دست میده حالا حساب بکن آب معدنی فقط میشه نفری یه لیوان و تمام، اون هم نه یه لیوان بزرگ ؛ حالا بیا بدون آب سر کن. الله اکبر از صحرای کربلا. چه کشیدن فرزندان پیغمبر.
ولی تو این راه یه مغازه پیدا کردن که غنیمتش برای ما، دوتا آب معدنی بود که یکیش به دلیل آب بودن در یک چشم به هم زدن تموم شد و دیگری با یه سری فنون سریع آب شد و خورده شد. البته یادم نره که بستنی هم بود. واقعا انتخاب مناسبی بود تو این گرما و این نشون از مدیریت خوب گروه بود.گفتم که آسفالتش مالی (خوب )نبود. به نزدیکی های رمشک که رسیدیم جاده خاکی شد؛ از میان یه رودخونه می گذره که میگن آبش توی بهار خیلی زیاد میشه؛ولی الان کم آب بود. آبش خوردنی نیست این دیگه مصیبت بود.چون توی ورود ما به روستا آب قطع بود…
نویسنده: علی عابدینی