به گزارش “دانشجو آزاد“؛ هوا کم کم به سمت خنکی می رفت و گرمای حدود پنجاه درجه ظهر را پشت سر گذاشته بودیم اما همچنان آفتاب سوزان رمشک بی رحمانه به زمین می تابید.پس از گذر از جاده سنگلاخی به روستای سورگاه رسیدیم.بچه های روستا که در انتظار رسیدن ما بودند به دنبال اتومبیل می دویدند و به استقبال ما می آمدند و همراه با دویدنشان دست هایشان را به سمت ما دراز می کردند. خوشحالی وصف ناشدنی در چهره تک تک بچه های روستا موج می زد.عده ای باسطل های خرما به دنبال ما می دویدند و تمام آرزویشان رساندن این سطل های خرما که شاید با ارزش ترین و تمام داراییشان است به بچه های جهادی بود.
گیج شده بودم از این همه شوق و ابراز احساسات بچه ها و در همین احوال بودم که اتومبیل از حرکت ایستاد؛ همه بچه ها سعی می کردند خودشان را به پنجره اتومبیل برسانند و در دست دادن با بچه های جهادی از هم سبقت بگیرند، وقتی که پیاده شدیم بچه ها به دورمان حلقه زدند و هر یک به نوعی ابراز محبت می کردند و در این میان کودکانی که با سطل خرما به استقبال ما آمده بودند به سمت اتومبیل می رفتند و خرماهایشان را از پنجره نیمه باز اتومبیل به درون آن می انداختند.
در حالی که غرق تماشای این مناظر بودم کودکی را دیدم که از فاصله دوری به تنهایی و با پاهای برهنه به سمت ما می دوید و آفتاب همچنان بی رحمانه به زمین می تابید، با هر سختی که بود خودش را به ما رساند؛سلام کرد و به اندازه قدش ما را در آغوش کشید؛ او زکیه بود.
از همان ابتدایی که او را دیدم علاوه بر شیطنت خاصی که در وجودش کاملا مشهود بود، معصومیت عجیبی در چشمانش موج میزد؛ کم کم علاوه بر من نگاه سایر بچه های جهادی نیز به نگاه معصومانه زکیه گره خورد و بعضی ها سعی می کردند با در آوردن کفش هایشان و گذاشتن پاهایشان بر روی زمین حال زکیه را بفهمند و داغ بودن یا نبودن زمین را در آن گرمای شدید منطقه رمشک کشف کنند! و شاید بعد از این اتفاق متوجه شدند که چرا همیشه پاچه های شلوار زکیه در زیر پایش است و چرا بر دست و پای اکثر بچه های رمشک حنا بسته اند.
مات و مبهوت مانده بودم، می دانستم که باید گریست اما نمی دانستم از چه،از دیدن این همه محرومیت منطقه و نگاه های معصوم زکیه ها یا از سقوط مقام انسانیت در آن هنگام که فلش دوربین عکاسان برای گرفتن تصویر از نشان V انگشتان مردان پردغدغه چشم کودکان منطقه را کور می کند، معادله ای که تا چند سال بعد بازگشت پذیر نیست؛ اما شاید پیش از همه باید اشک شوق ریخت! من خوشحال بودم از اینکه بودم و از اینکه تنها با حضور در کنار کودکان بدون اینکه حتی با آن ها بازی کوچکی کرده باشم می توانستم برای ساعتی هم که شده شور و شعف را در چهره هایشان ببینم.
همه خوشحال بودند زکیه هم خوشحال بود؛ غروب نزدیک بود و آفتاب هم دیگر بی رحمانه نمی تابید و شاید تنها به زمین التماس می کرد تا برای لحظه ای هم که شده از گردش بایستد و او را از دیدن این مناظر محروم نکند و این است حکایت جهنمی که با لبخند های کودکانه زکیه ها تبدیل به بهشت می شود.
به قلم صدرالدین اسدی
متن کم ولى تاثیر گذار….دم نمام بچه هاى جهادى گرم