به گزارش “دانشجوآزاد” «سلام. با عرض تبریک به جناب عالی جهت مفتخر شدن به دیدار رهبر انقلاب؛ هماهنگی های لازم با شما انجام خواهد شد.» در جمع دوستان نشسته بودم که این پیام برای گوشیام آمد. فهمیدم که امسال هم مهمان حضرت آقا خواهم بود و امسال هم طلبیده شدم. چد روز بعد، مختصر ترین کوله بار ممکن را برداشتم و راهی ترمینال شدم. قرار بود من و ۸ نفر دیگر از دانشگاه شهید باهنر کرمان عازم شویم. کمکم وقتش رسید و سوار اتوبوس شدیم.
ذوق و شوق دیدار حضرت آقا در چشمانمان موج میزد، به خصوص ترم اولیهایی که همراهمان بودند. همه به غیر از من، اولین باری بود که به دیدار آقا میرفتند. البته این دیدار کمی تفاوت داشت. چراکه تجمع هیاتهای دانشجویی بود و خود حضرت آقا سخنرانی نمیکردند. بلکه با خبری که ما از قبل داشتیم، قرار بود حاجآقا پناهیان و حاج میثم مطیعی ما را به فیض برسانند. از اربعین که جاماندهایم؛ ولی چه چیز بهتر از این؟ روز اربعین و هیات در معیت رهبر انقلاب و تنفس در هوایی که ولیّ خدا نفس میکشد…
بعد از سختی های طول راه این سفر شیرین، به تهران رسیدیم. حدودا ۷ و ۳۰ دقیقه. به ساعت نگاه کردم و به بچهها گفتم که دیر شده است و با این اوصاف بعید است بتوانیم داخل حسینیه بشینیم. واقعا هم حیف بود. ۹۰۰ و اندی کیلومتر را آمده باشی و آخر به دیدار یار نرسی؟ باران نم نمی میبارید. کمی عجله کردیم و با مترو خود را به میدان انقلاب رساندیم. با کمی چپ و راست رفتن و آدرس از این و آن پرسیدن، به خیابان فلسطین رسیدیم. هرچه نزدیکتر می شدیم از شدت باران هم کمتر میشد. سرانجام به بیت حضرت آقا رسیدیم. کارت ملاقات به دست وارد صف طویل و پیچ و تاب خورده مشتاقان شدیم. با چاشنی غرغرهای من که از دیر رسیدنمان حرصم گرفته بود.
در صف یکی از دوستان قدیمی را دیدم که میگفت کارت ملاقاتش را به دوستش داده و خودش منتظر است تا یک کارت ملاقات دیگر پیدا کند. کمی بعد، از بازرسی اول عبور کردیم. کیف و موبایل و هرچه تعلق این دنیایی داشتیم را تحویل دادیم و آن را با یک کارت تعویض کردیم. وارد صف بازرسی دوم شدیم. «سلامتی رهبر انقلاب صلوات!» و صدای صلوات جمعیت بود که به هوا میرفت. جمعیت پرشور و پرهیجان که برای رسیدن به مقصد نهایی لحظه شماری می کردند. کمی هم البته صدایمان، مزاحم خانه های اطراف بود. بندگان خدا حتما عادت کردهاند دیگر!
بازرسی دوم را هم رد کردیم. به قول دوستان، یکی از خوان های از هفت خوان رستم! من که غیر از دستمال کاغذی و کارت ملاقات و کارت اماناتم چیز دیگری به همراه نداشتم، کارم سریع تر راه میافتاد و جلوتر از بچهها بودم. از ذوق و عجله به سمت دری رفتم. یکباره مردی جلویم را گرفت و گفت «حاجی! کفشهات!» متوجه شدم با کفش روی موکت آمدهام و باید کفش هایم را تحویل بدهم. فاخلع نعلیک کردم و کفشها را تحویل دادم و باز هم کارتی دیگر به کارتهایم اضافه تر شد. وارد همان در مذکور شدم و با سومین ایستگاه بازرسی روبرو شدم. سومی را هم پشت سر گذاشتم. تا اینجایش که خوب پیش رفته بود. روی ساعت نگاه کردم، عقربهها ساعت ۹ و ۵۰ را نشان می دادند. خدا کند قبل از آقا برسم!
به مرحله شیرین پذیرایی رسیدم. به خاطر عجله ای که داشتم، دو دانه خرما را در دهان گذاشتم و هستهاش را در سطل جلویی انداختم. این دفعه زودتر رسیدن بهتر از کیک و چایی بود و به خرما اکتفا کردم. کارت ملاقات را تحویل دادم و اینجا بود که شعار جمعیت را شنیدم. «ای پسر فاطمه، منتظر تو هستیم!» فهمیدم که آقا هنوز تشریف نیاوردهاند. به بازرسی چهارم و آخر رسیدم. دقیق جلوی در ورودی حسینیه امام خمینی. آخرین مرحله را هم پشت سر گذاشتم و دوان دوان خود را به جمعیت پرشور رساندم. شعار در شعار و صدا در صدا. حال و هوای عجیبی است. باید باشی و ببینی. از گوشه جمعیت، جایی که خالی بود، خود را به ردیف های اول رساندم. بار قبل شاید ۱۵ ردیف عقب تر بودم! در دل از این موفقیتم خوشحال بودم که ناگهان شعار های جمعیت شدیدتر شد. بالاخره «آقا» آمدند.
جلو نرفتم و سعی کردم فقط با شعارها همراهی کنم. چرا که در آن سیل جمعیت باید دست و پا لگد کنی و حقالناسش را جوابگو. تب و تاب جمعیت که خوابید، آقا را دیدم. الحمدلله رب العالمین. صلابت، شکوه، عظمت و جذابیت در عین سادگی. از بین سرها و بدنها، دنبال روزنهای برای امتداد نگاهم بودم. الحق که این صحنه وصف ناشدنی و عطش من سیری ناپذیر…
جمعیت نشست. در این بین تک و توکی به صفهای عقب پناه می برند از شدت فشار جمعیت. همیشه برایم سوال بوده چطوری این همه جمعیت در اینجا جا میشوند؟ برای هرکس شاید کمتر از ۲ متر مربع جا وجود داشته باشد! ساعت را نگاه میکنم. ۱۰ و ۱۰ دقیقه. آقای پناهیان به روی منبر میروند و خطابه را شروع میکنند. چند دقیقهای که میگذرد مجذوب سخنان آقای پناهیان میشوم و میفهمم مطالب این سخنرانی متفاوت و خاص است. با دقت بیشتری گوش میدهم. راجع به اینکه چرا بچه حزباللهیها، تشکلی کار نمیکنند و در قالب تشکیلات جا نمیگیرند؟ به خودم قول میدهم از در که بیرون رفتم، حتما این سخنرانی را به تمام دوستان حزباللهی توصیه کنم. در این بین از آقا هم غافل نمیشوم و گه گهداری از بین جمعیت، نیم نگاهی به چهره جدی حضرت آقا میاندازم. چه صلابتی!
نزدیک به اذان است و آقای پناهیان بازهم ادامه میدهد و اصرار دارد که مطالبش مهم است. راست هم میگفت البته! حدودا ۲۰ دقیقهای به اذان مانده که حاج میثم مطیعی، شروع میکند. دلها را زینبی میکند و راهی کربلا. دست آخر هم میزند به «کنار قدمهای جابر…» بی سعادت بودهایم و از اربعین جاماندهایم…
اذان را میگویند. میروم برای تجدید وضو و تا برگردم، فقط به نماز عصر میرسم. نماز عصر را به امامت نائب امام زمان میخوانم. بعد از نماز، حضرت آقا میروند و ما میمانیم و نگاهی حسرتبار. «آقا برو کنار!» به خودم میآیم. خدام بیت در حال پهن کردن سفرهاند. میروم و خودم در خیل این جمعیت، مانند مور کوچک و بی لیاقتی جا میدهم. یک آب معدنی و یک طرف چلوخورشت قیمه. این هم از روزی من در اربعین ۱۳۹۵٫ الحمدلله.
مراسم تمام میشود و بعد از تحویل دادن کارتها و گرفتن وسایلم منتظر بچهها، بیرون بیت میمانم. بچهها تک تک میرسند و راهی میشویم تا مسیر آمده را برگردیم. باران میبارد…